بگذار برایت بنویسم؛ داستان آشنایی لبخند قربانی به جلاد

«بگذار برایت بنویسم» نخستین تجربه‌ی ناهید مهرگان نویسنده‌ی افغانستان در رمان‌نویسی است.  کتاب از زبان شخصیت مرکزی داستان ـ و با ضمیر اول شخص ـ در قالب نامه‌ی مفصلی به «همسر» روایت می‌شود. محل واقعه، خانه و شهر زادگاه زنی جوان در هرات کنونی‌ست و زمان واقعه، پس از برچیدن بساط طالبان. زن جوانی از یک خانواده‌ی سنتی، در یک مهمانی خانوادگی با مرد ثروت‌مند و میان‌سالی که به قصد ازدواج از آلمان به افغانستان برگشته سر می‌خورد. مرد خانواده‌اش را به خواستگاری می‌فرستد و… خط اصلی داستان، از جایی شروع می‌شود که زن به دلیل صدمات و آشفتگی‌های شدید روحی، خانه‌ی مرد را بی‌خبر ترک می‌کند و به هرات باز می‌گردد.  در هرات و از ـ جهنم ـ خانه‌ی پدری، تصمیم می‌گیرد سکوت دوساله را بشکند. به همسرش نامه ‌می‌نویسد و ضمن مونولوگی یک‌سویه از تمام مصائب و ماجراهای زندگی گذشته‌اش پرده برمی‌دارد و…

«بگذار برایت بنویسم» رونوشت فشرده‌ی یک تاریخْ تسلیم است. شمه‌ای از سرگذشت تمکین و انفعال مردان و {خاصه} زنانی‌ که در برهه‌ای مشخص از تاریخ افغانستانِ معاصر، در محاصره‌ی جبر و ترس و تهدید زیسته‌اند. دست‌آموزِ عادت و عرف‌اند و آموخته‌اند بدون مقاومت، خود را در آغوش سرنوشتی سیاه رها کنند. تباهی و حسرت، اشتراک عمده‌‌ی سرنوشت آنان است. داستان، از زبان یکی از «قربانیان» زن، با نثری شاعرانه و آرایه‌های ادبی بدیع در توصیف و تقدس رنج روایت می‌شود. در داستانِ مهرگان، همه، به گونه‌ی رقت‌انگیزی منفعل و قربانی جبراند؛ قصه‌گو، زنی‌ست که هر روز پس از زخم خوردن از سوی سنت و سیاست و غیرت و…، کرخت و مچاله، به گوشه‌ی بادگیری در بام خانه می‌خزد و چشم براه وقوع معجزه و رسیدن نجات‌دهنده‌ای دل به افق‌های دور می‌بندد.

پرسوناژهای اصلی و فرعی در نخستین اثر ناهید مهرگان، گویی گرفتار تباهی و درگیر طلسم تقدیری ازلی‌اند. ما با سوگ‌نامه‌ی ادبی و بکرِ زندگی قربانیانی بدون گذشته و بدون آینده مواجه‌ایم؛ مردان و زنانی که چشمه‌ی شور اندیشیدن در آنان خشکیده است و نایِ مقاومت در آن پایان یافته است.

در خلالِ روایتِ زیگ‌زاگی و خلاقانه راوی ـ از حال به گذشته ـ در می‌یابیم که چگونه زندگی شش کاراکتر مرد و زن داستان ـ سه مرد و سه زن ـ در بزن‌گاه سقوطِ شهر به دست طالبان، از بنیاد منقلب و ساقط می‌شود.  نظم پیشین، در زندگی اجتماعی و عاطفی شخصیت‌ها کاملا از هم می‌پاشد و همه چیز در پیرامون رفته‌رفته دچار اضمحلال و زوال می‌گردد. نویسنده، شخصیت‌ها را بر اساس شناخت و درک‌اش از ساختار جامعه‌ی بحران‌زده‌ی افغانستان و از میان تیپ‌های اجتماعی {به گمان اغلب} سنتی برگزیده است. نقش‌ها، حساب‌شده و به نفعِ تقویت هم‌ذات‌پنداری عاطفیِ محض و درکِ کرختی  شخصیت مرکزی با وسواس گلچین شده‌ است.

ازین‌رو، تا پایان داستان نیز،  تصویر روشنی از پس‌زمینه‌ی وقایع: سطح آموزش، طبقه و جایگاه اقتصادی/اجتماعیِ تک‌تک اعضای خانواده و دیگر اجزای داستان به دست نمی‌دهد. خلا‌ءی که مخاطب را {داوطلبانه} وادار می‌کند که برای فهم و پیوندزدن خویش به منطق پرگسستِ  مناسبات و اتفاقات پیرامون، به یگانه‌ی منبع موجود یعنی پشتاره‌ی رنج‌های راوی/قربانی مراجعه کند.

انتخابِ هوشمندانه‌ی ضمیر اولْ شخص نیز این ارجاع‌های مدام به موقعیت تمام‌عاطفی راوی را تسهیل می‌کند. در «بگذار برایت…» تمام داستان، دوبعدی و از ضمیرِ اولْ شخصْ حکایت می‌شود، خواننده ناگزیر است نقش تخیل را  مهار کند و عیارِ فهم‌اش را هم‌طراز با راوی و از دریچه‌ی تجربه و تعامل {منفعلانه‌ی} او با  پیرامون منطبق نماید تا منطق علٌی کمیت و کیفیت تکامل روند حوادث را دریابد. آن‌چه که به باور من، مجالِ بیرون گوْد ایستادن و از فراز دیدنِ ـ مستقلانه ـ را به مخاطب{خاص} نمی‌دهد و آگاهانه با برانگیختن حسِ ترحم، خشم، انزجار و عجز، او را  آونگ‌وار در نوسان میان سه‌گانه‌ی قربانی، جلاد و منجی پاس می‌دهد.

تکنیک قصه‌گویی و نثر شاعرانه‌ی مهرگان نیز در سراسر اثر در خدمت همین مقصود است. نثری رمانتیستی و مرثیه‌ای زیبا. نثری که به مثابه‌ی شمشیر دولبه است؛ هم‌زمان که مرزهای سانتیمنتال پیوند تک‌بعد‌ی عاطفی با راوی{قربانی} را فراخ می‌کند راه برقراری رابطه‌ی عقلانی، خلاقانه‌ و مستقل با اجزا و عناصر داستان را نیز می‌بندد.  نثر روان اثر به کمک نمادها و نشانه‌ها همه در خدمت اثباتِ کشف و شهود منحصر به فرد «راوی» در تحلیل حسی و غریزی از تجربه‌ی درد و رنج گماشته شده است. توصیفِ عاطفی‌ای از کرختی سوژه‌های انسانی که ـ همه ـ جایی بیرون از مدارِ « خرد» ایستاده‌اند. نثر، جاهایی سر به هذیان، جنون و مالیخولیا می‌زند. در توصیف وقایع، در برابر اراده‌ی معطوف به کنش، جان‌سختی می‌کند و به سبب منطق و معنا در محاسبه‌ی عقلانی متعارف نمی‌گنجد.

با تمام این اوصاف، تابلوی تیره، نفس‌گیر و بغرنجی که «مهرگان» با مهارت در داستان‌‌اش به تصویر می‌کشد، تصویر مکرر و آشنایی‌ست. کروکی‌ای ادبی از یک سرآشیبی نمادین از روابط آدم‌هاست. آدم‌های داستان او، یا در سراشیبی یک سقوط‌ اند یا دریک قدمی آن. انسان‌هایی که به  جبر «حادْ واقعیت» تن داده‌اند.  داستان زنانی که سقف سودای رهایی‌شان تا لب بادگیر بام است یا کنج گور و مردانی که دچار غریزی‌ترین و بدوی‌ترین وضعیت ممکن‌اند. قصه‌ی انسان‌هایی که در دور مکرر و باطلی، خشونت می‌بینند؛ خشونت را می‌پذیرند و باقی عمر، یا خشونت می‌طلبند یا خشونت می‌ورزند. حکایتِ انسان‌های قابل ترحمی که در جهان تنگ دوگانه‌ی «تسلیم» و «تهاجم» لجوجانه جا خوش کرده‌اند.

شخصیتِ اصلی زن در داستان، بارزترین الگوی انسانی بن‌بست و عجز است. زنی که  به زعم خودش، به زندان ابدیِ روح و تن خویش {در خانه‌ی پدری} خو کرده است. خوشبختی‌اش کنار مرد رویاهایش را نیز هضم نمی‌تواند. ازین جهت، او، یک وانهاده است؛ یک مهارِ اختیار از کف داده؛ یک «سوژه»ی خودآزار که حتی خویش را در شأن و سزاوار انتخاب شدن از سوی شهزاده‌ای(؟) رسیده از دیار دور نمی‌داند. زنی که از رخنه‌ی آرامش به زیر پوست‌اش ملتهب می‌شود؛ قلب‌اش از تجربه‌ی عشق و آزادی کهیر می‌زند و پس از دو سال زیستن و دمخور بودن با جهانی انسانی‌تر، با عذاب وجدان به سوی قفس تفیده‌ی خویش در محاصره‌ی بام‌ها و بادگیرها پرواز می‌کند…

قصه‌ی جبر و فلاکت زنانِ اسیر و گرفتار در چرخه‌ی جهل و تعصب، درون‌مایه‌ی اصلی تولیدات ادبی بسیاری از زنان در سال‌های اخیر است.  اغلبِ نویسندگان زن در افغانستان و حتی ایران، عمدتا در قالب سو‌گنامه‌هایی حزن‌بار، کهن الگوهای مسلطی را از زن و زنانگی در این حوزه‌ی تمدنی معرفی کرده‌اند.  زن ـ در ادبیاتِ منتسب به زنان افغانستان (و بعضا ایران)، هنوز از دوقطبی «قربانی» یا «قهرمان» گامی آنسوتر نرفته است. و صرف‌نظر از تکثر،  تفاوتِ تجربه، تحصیلات و تفکر هنوز، میان گرویدن به مناسبات مدرن و گذار از سنت در برزخ «گناه» و «ثواب» معلق است.

در حالی که ادبیات، عرصه‌ی درآمیزی آفرینش و ایجاز است. سرزمین خلقِ جهانی دیگر و انسانی دیگر، قلمرو خلقِ غایت مطلوب‌ها و گذشتن از حوزه‌ی ممنوعه‌هاست. ادبیات، ورطه‌ی مشروع انسانِ اندیشمند برای تجربه‌ی آزادی و ترسیم افق‌های رهایی‌ست.  مجالی برای دور زدن جبر؛ لگام اختیار از خدایان قهار ستاندن و افسار به دست انسان سپردن است.

به باور من، ادبیات یگانه جولان‌گاه سست کردن پیچ و مهره‌های سخت و سفت «سنت» است. خاصه ادبیات {زنان} که پاس‌دار یا براندازنده‌ی بنگاه‌های فکری، ارزش‌ها و معنا در زندگی انسان این عصر است. با این اوصاف، نگاه «سیاه» و «سفید» و قطعیت‌محور به وضعیت و موقعیت پیچیده‌ی انسانی {زنان} در حوزه‌ی ادبیات ، نه تنها گرهی از هزار کورگره بحران انسانی موجود در حیطه‌ی زنان در این جغرافیا را باز نمی‌کُند که سررشته‌ی این کلاف را ـ برای مدت نامعلوم دیگرـ به دست قهار سنت‌گرایان می‌سپارد.

ازین جهت، حوزه‌ی زنان عرصه‌ی کار بنیادین و مهمی‌ست؛ و ادبیات، ابزار قدرت‌مندی برای ارتباط و پلی برای انتقال از سویی به سوی دیگر تاریخ. اما آن‌چه در سال‌های اخیر، در حوزه‌ی ادبیات فارسی به عنوان تولید ادبی زن‌محور منتشر شده ـ در اکثر موارد ـ  یا به ابقای جایگاه و انتظار سنت از زنان کوشیده یا بازتولیدگر نقش‌های انفعالی و روایت‌گر مرثیه‌ها و رنج‌نامه‌های  تاریخ جبر شده است. سخن کوتاه این‌که: ادبیات زنان، به تکانی اساسی و بنیادین در خاستگاه‌های اصلی و آبشخورهای فلسفی‌اش نیاز دارد. تنها دراین صورت است که ادبیات می‌تواند، انگیزه، شور و میل آشتی با کرامت انسانی را به کالبد جامعه‌ی بیمار و قطب‌بندی شده ـ ما ـ  بدَماند.

نویسنده: زهرا موسوی

منبع: نبشت

نوشته های مشابه

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

دکمه بازگشت به بالا