تجربهی مجدد، از چهل تکهی تاریخ فراموش نشدنی زنان
صبح زود بیدار شدم، بعد خوردن صبحانهی کوچک و همان نیمرو و چای، گوشی را برداشتم تا جیرهی روزانهی مجازیام و صفحهی هشت صبح را بخوانم، تمامی تحلیلها و خبرها از جنگ نان و جان بود. لباس کردم، رژلب صورتی کمرنگ زدم، سیت نقرهوطلایی آریاییام را با آن نقشونگار و سنگکاریهایی که انگار هزار سال از قدامتاش میگذرد، به گوش و گردن و دست آویختم و از خانه بیرون رفتم تا چون همهی این سالهای اخیر، به کنج دلنشین یک رستوران بخزم و با جادوی کلمات کتاب، آرام بگیرم.
رسیدم، کیف کوچک طلایی رنگام را روی میز گذاشتم و آیفون و عینکها را کنارش. یک دستم میان دوصفحهی کتابی که میخواندم بود و دست دیگرم حلقهزده دور فنجان سفالی قهوه. لحظاتی بعد، زن و مردی از در رستوان وارد شدند و به پشتیهای دوصندلی میز کناردستیام تکیه دادند. مدتی از سفارش شان نگذشته بود که گوشی مرد زنگ خورد و از قرار، تماس مهمی بود. به زن گفت که چند دقیقه بیرون میرود تا این تماس را جواب بدهد. دور که شد، زن سرش را به سمت میز من خم کرد. بیستوچندساله بود و پوست صورتاش مثل بیشتر زنان این جغرافیا، ناگهان و یکشبه پیر و چروک شده بود. گفت:«از کیف کوچک قشنگات و این کفشها خوشم آمد، ساده است ولی شیک.» سرم را بالا آوردم و لبخندزنان تشکر کردم. بعد به آیفونام اشاره کرد:«اوه! آیفون من هم درست همین رنگ و مدل بود، این را دیدم و داغ دلام تازه شد. آیفون هدیهی مادرم به مناسبت تولد بیستوشش سالگی من بود که از پسر نوجوان همسایهاش در ترکیه، کمک خواسته بود تا برای خرید آیفون سر دربیآورد و اینکه باید کجا برود، آخرین مدل چیست و چه رنگی بهتر است؟ پسر همسایه که دیده بود پیرزن نازنین هیچ از این چیزها نمیداند، خودش با او به مغازه اپل رفته بود. دلم از عشق ذوب میشد که مادرم آنهمه جان کنده تا چیزی برایم بخرد که میدانست دوست دارم داشته باشم و بهکارم میآمد ».
این را که گفت، دستاش را زیر میز برد، روی زانو گذاشت و با اندوه و اضطراب، با گوشهی پیراهناش ور رفت و ادامه داد:«مادرم اول همین ماه هشتم مُرد. پیری، ضعف ناشی از کهولت سن و همین مزخرفات تلخ. بعد یکی از آخرین صبحهای سرد که همسرم با موترش منتظرم بود تا مرا دانشگاه ببرد، دیرم شد و وقتی سوار شدم، گوشی را از دستم گرفت و با شدت به بیرون انداخت و موتر را از رویش رد کرد. با چشمبرهمزدنی حسکردم که انگار یک تکه از مادرم جلوی چشمم بهباد رفت. از همان زمان تعادلام بههم ریخته است. من در کنار این مرد؛ خانواده، دوستان و داشتههایم را از دست دادم و این عمق عشق و علاقه به عزیزترینهایم را وقتی فهمیدم که دیگر نداشتم شان. همان شب که مادرم مُرد، در خانه مهمانی داشت، شراب و کباب میخورد، میخندید و به من فکر نمیکرد. هر روز و هر شب، از خودم میپرسم دل این مرد برای آن همه اندوه من در شب مرگ مادر، اندکی نسوخت؟ نمیشد دستم را میگرفت تا قلبم کمتر سوراخ میشد؟»
بعد به من نگاه کرد و گفت:«تا حالا قلبات از درد سوراخ شده؟» چیزی نگفتم و از کیف کوچک طلایی رنگام دستمالی بیرون کشیدم و بدونحرف دستش دادم.
اینبار که شوهرش وارد رستوران شد، با دقت نگاهش کردم. یادم آمد کجا دیدماش و چه وقت. از آن دسته مردان در ظاهر پیشرو، تحصیلکرده و مدرن بود که به محض نشستن، به چشمان زن نگاه کرد و گفت:«دختر سگ! باز اشک و آه تو شروع شد؟ اشتباه کردم که تو را به رستوان آوردم و برایت غذا سفارش دادم. حیف این پول که برای تویی بیمادر خرج شود».
زن چشمانش را همچنان به پیراهن روی زانو دوخته بود و طعنهها و خشونت کلامی، روانی و غیرعاطفی شوهر را تحمل میکرد و اشک میریخت و من به ایندسته از مردان فکر میکردم که وعدههای «کمک به تو در مسیری که به آن علاقهمندی» را به دیگر زنان میدهند و همیشه این مسیر، از راه تختخواب و زیپ باز شلوار شان میگذرد، اما به زنان خانوادهی خود، کمترین حرمتی ندارند.
یادداشت بانی نادزام، نویسندهی آمریکایی را به خاطر آوردم که در فضای ادبیات کشورهای غربی، سروصدا بهپا کرد و از دو مرد آزارگری نوشت که هر دو نویسندههای سرشناسی در ادبیاتاند و استاد ادبیات و نوشتار خلاق. مردانی که هر کدام در آزار دادن او به اسم کمک یا ابراز علاقهی استاد به شاگرد، کم نگذاشتند. از مسخره کردن انداماش، وعدههای دروغین احساسی تا نظرات پایینتنهای دربارهی نوشتههای او و از نشان دادن خردهریزهای رابطهی خصوصیشان با زنان دیگر و تمسخر این زنان گرفته تا همهی عمر دروغگویی و زورگویی با زن و بچههای خودشان.
بانی نادزام از اثرات آزارگری این مردان بر هر گوشهوکنار زندگیاش نوشت. همان دردی که تقریبا خیلی از ما زنان کشیدیم و با آن آشناییم و اعتمادبهنفسمان را برای مدتی طولانی و گاه همیشه از دست دادیم. وقتی تنمان را از دریچه نگاه هرزه و قضاوتگر و مریض آن مردان میبینیم، درگیر نفرت از تن خود میشویم. وقتی قابلیت اعتمادکردن را از دست میدهیم یا رویا و علاقهی مان را رها میکنیم و هراسان، از همهی آن حوزهی کاری فرار میکنیم و دور میشویم. وقتی شبها کابوس میبینیم، روزها از نزدیکی با مردی غریبه میترسیم، از بعضی خیابانها دیگر هرگز عبور نمیکنیم و هر کدام ما انبانی از این خاطرات هولناک و تلخ و کثافت را با خودمان سالها به دوش میکشیم تا کسی نداند و مقصر شناخته نشویم. گاهی هم که جرات میکنیم پیش زن دیگری از این تجربیات هولناک بگوییم، با چشم نمناک و حیرت میبینیم که او هم انبانی از این زهرمارهای آزارگر را در کشکولاش دارد و آنزمان میدانیم که این دسته از مردان، چه کسانی هستند و تا چه حد کثافت جامعه.
شبیه همین مردی که با زن در میز کناردستی من نشسته بود، سالهاست بسیاری از مردان و اتفاقا همان مردانی که ظاهرا پیشرو و خوشفکرند و از برابری جنسیتی دفاع میکنند را میشناسم و دردمندانه، به تلخی و رنج میبینم که وقتی زنی حرف میزند، مدام وسط حرف او میپرند، صدای او را خفه کرده و شروع به وراجی میکنند. بارها توجه کردم که این مردان در برابر مردی دیگر این رویه را ندارند و یا اگر داشته باشند، بسیار کمتر چنین برخورد میکنند و این در کنار رویهی موذیانه، زشت و رایج دیگری که وقتی زنی نظری را مطرح میکند، در سکوت و بیتوجهی او را نادیده میگیرند و بهمحض اینکه بعدش مردی همان حرف را رو هوا قاپ زده و تکرار میکند، بهبه و چهچه کنان همه تاییدش میکنند، از دردناکترین سیلیهای روزمرهای است که زنان تجربه میکنند.
به این مرد و زن نگاه کردم، دیدم کنایهها و نیشهای مرد داشت اوج میگرفت و تقلاها زن بیشتر، که ترجیع دادم کتابم را ببندم و رستوران را ترک کنم.
بیرون آفتاب میدرخشید، شاخهی درختان زیر سنگینی نرم و شیرین برگهای آشفته تاب میخوردند، آدمها لباس سنگین پوشیده بودند و لخلخکنان پیادهروها را گز میکردند. صدای خشخش برگهای یخزده، زیر هجوم کفشها پیچیده بود و سرمای موذی خموشی زیر پوست میدوید.
میان آن جمعیت عظیم و شورانگیز و پرمشغلهی هرات، برای نخستینبار احساس کردم که بعد دو سال، تکهی مهمی از چهلتکهی تاریخ فراموشناشدنی را در بطن زیستم، لمس کردم، فریاد زدم، زیر پای خود پشتسر گذاشتم و نقش زدم.
هنوز گیج و مبهوت و درگیرم، هنوز فکر میکنم چیزهای بهغایت مهمی را باید مرور کنم تا بیشتر باورم شود که به عنوان یک زن، کجا زندگی میکنم و چگونه و این پارادوکس زیستن در بطن ماجراها و خیابانهای پر از دستمالی و لگد و هل و فشار خشونت، یا جمعیتی که به بالغترین شکل مراقب یکدیگر اند، حواسشان به فضا و حریم دیگری نیست و وقتی زنی وسط پیادهرو از حال رفت، به سرعت باورنکردنی راه باز کردند و تاکسی گرفتند تا زن را از بطن صحنه، امن و آرام بیرون ببرند و مراقبت کنند، به فردا خواهد رسید؟
بهگمانم لازم نیست مردان برای ادعای برابری جنسیتی و تلاش در این راستا، آسمان و زمین را کنفیکون کنند. یک تمرین سادهی روزمرهاش همین است که صبور باشند، آنگاه آرام آرام و بدون نیاز بههیچ نقاب روشنفکری، یک مرد خوشفکر خواهند بود.
نویسنده: فرشته رفعت