من لینا علم هستم!

نگارنده : بهار سهیلی
با همین نام بعد تولد شناخته شدم ، نوجوانی را به جوانی بخشیدم  و با تکیه بر همین هویت جایگاه کنونی خود را در دل جامعه‌ای سنتی و پیچیده برای زنان نه چندان سهل اما با تحمل و استقامت زنانه و قدرتمند تراشیدم .
 هنرپیشه سینما، تئاتر و بازیگر نقش‌های سریال‌های پر از درد و رنجی که داستان زنانی چون شیرین ، فرخنده ، رخشانه و هزاران خورشید تابان دیگر را به نمایش می‌گذارد بودم و ادامه خواهم داشت.
 درست در متن وضعیتی که زنانگی تابویی نابخشودنی ست به روی صحنه هنر رفتم .در باور من هر زن، در هر نقطه‌ای که است می‌تواند نقش  بی‌رنگ خود را جانی دیگر بخشد و سرنوشتی زیبا را رقم زند و خاموش و کرخت نسبت به وضعیت موجود نماند .
 امروز با کاروان و کارزار” بزرگترین هشتگ افغانستان” زیر چتر #نامم_کجاست زنانی جوان و متعهد را یافتم که برای گرفتن حق مسلم‌ شان از گوشه و کنار افغانستان صدای عدالتخواهی بلند کردند تا نه تنها برای خودشان بلکه فصل بی هویتی نیمی از جامعه را مهر پایان زنند.
من نه تنها اینکه همجنسانم را حمایت می کنم بلکه جریان چگونگی مراسم عهد و پیمانم را با همسرم بصیر حمیدی به عنوان داستانی که ممکن شد ، بدرقه راه مبارزات‌شان می کنم تا بدانند ، هستند و خواهند بود زنانی که قصه‌ی سرنوشت از پیش رقم خورده شان را در حد توان تغییر دادند .
شاید بیشتر شما داستان‌های غم انگیزی از انکار شدن نام‌هایتان دارید و قصه من می‌توانست مشابه باشد . اما با اصرار خودم و درک اطرافیان توانستم صحنه ای دیگر رقم بزنم .
ازدواج ما به نشانه احترامی که به خانواده هایمان داشتیم خيلي سنتی و طبق رسم و رسومات انجام شد اما در زمان برگذاري نكاح تنها خواستم این بود که همسر و خودم  جریان تمامی این اتفاق بزرگ را شاهد باشم و در کمال امنیت و اعتماد بشنوم. می‌خواستم حضور داشته باشم ، باید از خودم پرسیده می شد که آیا خواهان این وصلت هستم و این خودم باشم که با رضایت بگویم ؛ بله !
تصور اینکه در اتاقی جدا از همسر آینده‌ام بمانم و پاسخ مثبتم را شاهدانی از جانب من به اتاق دیگری ببرند آزارم می داد .
من وجود داشتم ، می‌توانستم حرف بزنم ، حق انتخاب داشتم و نباید در اتاقی دیگر بدون اینکه بفهمم چه جریان دارد نادیده گرفته شوم چون عرف جامعه حکم می‌کرد .
به همين خاطر بين ما تنها يك پرده حریر سفيد دیوار ساخت تا هم من حضور داشته باشم و هم به باور بزرگان مجلس حرمت گذاشته شود.
زمانيكه مولوي ، شاهدان و اعضای خانواده داماد برای برگزاری نكاح آمدند، مرا درست در رو بروی خود پشت پرده‌ای حریر که قادر بودم همه چیز را ببینم و بشنوم در چند متری خود یافتند، بر عکس رسم معمول که عروس و داماد در دو اتاق جداگانه مورد پرسش قرار می‌گیرند.
در حضور دو خانواده مولوی از من پرسید و من اعلام رضایت کردم تا همسر مردی باشم که دوستش دارم.  هميشه ميخو‌استم مثل رسم و رواج قدیم با دولی (تخت چوبی که با گل آراسته می شد و عروس بر آن می‌نشست و چهار نفر بر روی شانه آن را تا خانه داماد حمل می‌کردند) به خانه شوهر برده شوم زمانيكه اين را پيشنهاد دادم، به من گفته شد كه بخاطر مسائل … اين رسم دهه هاست كه ممنوع شده اما چون آرزوی من بود دیگران پذیرفتند و خواست مرا به جا کردند و از دره ی نور به کابل آورده شدم .
به جز از پوشیدن رنگ سبز برای مراسم نکاح که رنگ مورد علاقه ام بود از پوشیدن پیراهن مجلل و گران قیمت سفید طبق سنت‌های به جا مانده انکار کردم و پیراهنی معمولی و سرخ رنگ که دومین رنگ مورد علاقه‌ام است را ترجیح دادم .
خلاف آنچه مروج است که میهمانان در هتل‌های گران قیمت شهر در دو سالن جداگانه‌ی زنانه و مردانه دور هم جمع شوند عروسی مان در يك محوطه باز ، قصر ملكه، باغ بابر، كه در آن مهمانان بدون اینکه از هم جدا باشند برگزار شد.
عروس و داماد شخصا به مهمان‌ها خوش آمديد مي‌گفتند و احوال پرسي مي‌كردند. مهمترین موضوع در این جریان کارت‌های عروسی ما بود . این کارت‌ها علاوه بر اینکه نام کامل مرا “لینا علم ” در خود داشت از جانب عروس و داماد به مهمانان ارسال شده بود .
و در پایان با نقل قول از  جیمی هندریکس که گفته :
‏زمانی که باید، خواهم مرد؛ پس بگذار جوری که می‌خواهم زندگی کنم برای مبارزات زنان عدالتخواه و باورمند زنان آرزوی موفقیت دارم .

نوشته های مشابه

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

دکمه بازگشت به بالا